موهات همش میرفت تو چشات و اذیت می شدی. به بابایی گفتم ببرت موهات رو کوتاه کنه و کلی ذوق کردی و لباس هات رو سریع آوری و تنت کردم و هی ذوق میکردی و بهم می گفتی هورااااااااااا تو رو نمی برییییییم خودمون میریییییییییییییییم. پسر خوبی شدم. خلاصه حسابی ناز ریختی و با بابایی رفتی.بابایی می گفت مثل همیشه تو آرایشگاه ساکت بودی و تکون نمی خوردی. وقتی از آرایشگاه اومدی خیلی ذوق می کردی و موهات رو به من نشون دادی که من از مدل موهات راضی نبودم . سون می خواستم که آرایشگره نزده بود و گفته بود هنوز پسرتون کوچیکه و اگه سون بزنم هر وقت از حموم میاد باید کلی موهاش رو درست کنه. از وقتی موهات رو کوتاه کردیم دردسرهای ماهم شروع شد. نمیزاری کسی به موهات دست بزنه ...